loading...

happy life

Content extracted from http://happylifeee.blog.ir/rss/?1746182743

بازدید : 9
يکشنبه 4 اسفند 1403 زمان : 2:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

happy life

یه روز صبح، نیما از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت دیگه دنبال شادی نگرده. نه اینکه ازش خسته شده باشه، بلکه فکر کرد شاید شادی مثل کلید خونه‌ش باشه که همیشه توی جیبش گم می‌شه. دست کرد توی جیب شلوارش و به جای کلید، یه کاغذ مچاله پیدا کرد. بازش کرد و دید نوشته: "امروز یه غریبه رو بخندون."

نیما خندید و گفت: "جهان داره بهم مأموریت می‌ده؟" رفت بیرون، توی کوچه یه پیرمرد با یه کیسه سنگین دید. به جای اینکه فقط کمکش کنه، یه جور خنده‌دار کیسه رو بلند کرد و گفت: "این که چیزی نیست، من دیروز یه فیل رو بغلم بردم!" پیرمرد قهقهه زد و گفت: "تو دیگه کی هستی؟" نیما جواب داد: "یه شکارچی شادی!"

اون روز نیما فهمید شادی تویلحظه‌های کوچیکه، مثل وقتی که با یه غریبه می‌خندی، یا وقتی باد موهاتو بهم می‌ریزه و تو به جاش آواز می‌خونی. شب که برگشت خونه، دوباره دست کرد توی جیبش. این بار فقط یه شکلات پیدا کرد. بازش کرد، خورد و زیر لب گفت: "زندگی شاد یعنی همین؛ یه مأموریت، یه خنده، یه شکلات."

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 252
  • بازدید کننده امروز : 253
  • باردید دیروز : 11
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 265
  • بازدید ماه : 292
  • بازدید سال : 1332
  • بازدید کلی : 1364
  • کدهای اختصاصی