زندگی رو اگه بخوام به یه چیز تشبیه کنم، میگم مثل یه غذای عجیب و غریبه که هیچ دستور پختی براش نیست. یه روز صبح بیدار میشی، توی یخچال وجودت نگاه میکنی و میبینی یه کم شادی هست، یه ذره غصه، یه مشت رویاهای لهشده و یه قوطی بازشده از امید تاریخگذشته. حالا بیا با اینا یه چیزی درست کن که قابل خوردن باشه!
بعضی وقتا فکر میکنی همهچیز طبق نقشه پیش میره؛ سبزیای موفقیت رو خرد کردی، سس عشق رو آماده کردی، ولی یهو میبینی اجاق گازت خرابه یا نمک رو با شکر قاطی کردی. زندگی همینه دیگه، یه آشپزخونه شلوغ که هیچوقت نمیدونی آخرش سوپ درمیاد یا کیک سوخته.
ولی یه راز بامزه داره: مهم نیست غذا چقدر بدمزه بشه، همیشه یکی هست که بگه "عالیه!"، حتی اگه خودت باشی که داری به زور قاشق میزنی. زندگی بهت یاد میده که گاهی باید ادای سرآشپزای حرفهای رو دربیاری، حتی اگه فقط بلدی نیمرو درست کنی. هر روز یه ادویه جدید بهت میده—یه روز خندهست، یه روز اشک—و تو فقط باید قاطیش کنی و ببینی چی از آب درمیاد.
حالا تو بگو: امروز توی قابلمه زندگیت چی ریختی؟ یه کم تلاش، یه چاشنی دیوونگی، یا فقط نشستی منتظری یکی دیگه برات بپزه؟ برامون بنویس، شاید با هم یه منوی عجیب بسازیم!