تصور کن زمین یه روز تصمیم بگیره برای ما آدما نامه بنویسه. شاید اینجوری شروع کنه: "سلام، مسافرای عجیب من. میلیونها سال پیش، وقتی هنوز فقط یه گوی داغ و ساکت بودم، فکرشم نمیکردم روزی پر بشم از صدای خندههاتون، رد پاهاتون و رویاهاتون. زندگی رو من بهتون ندادم، ولی بستری شدم که توش بچرخید، بسازید و گاهی خراب کنید."
زندگی از دید زمین شاید یه نمایش بزرگ باشه. ما بازیگریم که هر روز با یه نقش جدید روی صحنه میریم: یه روز قهرمانیم که کوهها رو جابهجا میکنیم، یه روز تماشاگریم که فقط به ابرها زل میزنیم. زمین نه قضاوت میکنه، نه بهمون نمره میده؛ فقط نگاه میکنه و میگه: "هر جور میخواید بازی کنید، من اینجام."
اما یه راز عجیب تو این نامه هست: زندگی ما برای زمین فقط یه چشم به هم زدنه. توی عمر چندمیلیاردسالهش، ما مثل یه شهاب میدرخشیم و بعد محو میشیم. ولی همین درخشش کوتاه، پر از رنگ و صداست. از ساختن خونهها و پلها گرفته تا آواز خوندن زیر بارون، انگار داریم به زمین میگیم: "ما اینجاییم، حتی اگه فقط برای یه لحظه باشیم."
اگه زمین ازت بپرسه: "تو با این لحظه کوتاهت چیکار کردی؟" چی جواب میدی؟ شاید بگی یه گل کاشتم، یه دوست پیدا کردم، یا فقط یه بار غروب رو با تمام وجودم دیدم. تو چی به زمین میگی؟ برامون بنویس، شاید نامهمون بهش برسه!