لاله هر روز صبح جلوی آینه میایستاد و به خودش میگفت: "امروز قراره شاد باشم." ولی همیشه یه چیزی کم بود؛ انگار شادی یه پرنده بود که هر وقت نزدیکش میشد، میپرید. یه روز، خسته از این تعقیب و گریز، تصمیم گرفت دیگه دنبالش نره. به جاش پنجره رو باز کرد و به سایه درختا که روی دیوار اتاقش میرقصیدن نگاه کرد.
فکر کرد: "اگه شادی اینجاست چی؟ توی همین سایهها؟" بلند شد، یه آهنگ قدیمیگذاشت و شروع کرد با سایهها رقصیدن. اول خندهش گرفت، چون حس میکرد دیوونه شده، ولی بعد یه لحظه انگار دنیا سبکتر شد. سایهها باهاش میچرخیدن، نور آفتاب انگار براش دست میزد و صدای باد مثل یه تشویق آروم بود.
اون روز لاله فهمید شادی یه جای دور یا یه چیز بزرگ نیست. شادی توی همین لحظههای بیصدا بود؛ وقتی قهوهش رو آروم مینوشید، وقتی با خودش زمزمه میکرد یا وقتی فقط به سایه خودش لبخند میزد. شب که خوابید، به خودش گفت: "فردا دوباره با سایههام میرقصم."